درود.
چند سال پيش بود خيلي غرق شعرهاي شاعران قديم شده بودم.كلا نمي تونستم شعر امروزي بگم.اينم يادگاري از همون دوران هستش كه البته واسه امروزي ها شايد چندان به دل نشينه
شايد
...
گذر كردم شب تاري، ز راه خاكي و سردي
به لطف نور مه در شب، رُخت را ديده ام شايد
از آن وقتي كه در آن ره، نگاهم مات رويت شد
من از رفتن به راه ديگري ترسيده ام شايد
چه روياهاي زيبايي، تو را در قلب من جا كرد
در آن افكار طوفاني، به خود خنديده ام شايد
رُخت دنيايي از غم را، به قلب سرد من بنشاند
نگاهم را به دنيايي دگر بخشيده ام شايد
نگاهت سيب سرخي را نشانم داد و بي پروا
ز برق چشم تو آن سيب را دزديده ام شايد
گناه خويش را دانم، وز آن مسرور و شادانم
شدم مجرم و جرم خويش را فهميده ام شايد
ز چشمانت نه تنها سيب را دزديده ام، بلكه
شكوه عشق را از چشم تو پرسيده ام شايد
خجل از عشق والايت و عشق ساده و سردم
دلم را از هواي عشق خود، پوشيده ام شايد
اگر چه عشق ناچيزم، به يك چشمك نمي ارزد
براي عشق ورزيدن به تو، كوشيده ام شايد
نواي عشق، قلبم را تهي از غصه و غم كرد
دلِ بي عشق را من، مرگِ جان ناميده ام شايد
نخواهم زندگي را گر كه عشق از سر فرو افتد
من عشق و زندگي را بارها، سنجيده ام شايد
شبي كز چشم تو افتادم و از قلب من رفتي
ز درد بي كسي تا صبح دم، ناليده ام شايد
به پشتم خنجري بنشست و من از درد مي نالم
نيازردي مرا اما، به خون غلتيده ام شايد
دل و قلب مرا آن دم، ز عشق خود جدا كردي
فريبي مي دهم دل را، كه من خوابيده ام شايد
نخواهي رفت از يادم، اگر چه مملو از مرگم
من از دنياي بي سامان تو، رنجيده ام شايد
هنوز مستم ز آن شامي، كه با تو راه پيمودم
من از جام لبانت، باده اي نوشيده ام شايد
دگر آزادم از دنيا، نمي دانم چه كس هستم
به لطف عالم مستي، به شب رقصيده ام شايد
من از خورشيد تابنده، نبردم بهره اي اما
در اوج ظلمت دنيا، به دل تابيده ام شايد
توانم را گرفت آن تابش و جانم ز پيكر رفت
من آزادم از اين دنيا، دگر آسوده ام شايد
... اسماعيل رضواني خو ...